مرد کوچک من
بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام               
قالب وبلاگ
[ یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۲ ] [ 19:29 ] [ ] [ ]
اگه از مامانا بپرسن آت و آشغال چيه قريب به اتفاقشون ميگن: چيپس و پفك و پاستيل و هر گونه خوراكي فاقد ارزشي كه با رنگها و طعم‌هاي مختلف براي جذب كودكان بي‌گناه در فروشگاه‌هاي شهر به فروش مي‌رسه. اما اگه از يك پسر تخس شيطون بپرسن چي؟

پلكام به شدت سنگين شده بود، اما اصرار سپهر براي كتاب خوندن و تعريف كردن  قصه تمومي نداشت. اونقدر تو هپروت بودم كه الان يادم نيست داشتم كتاب ميخوندم يا قصه تعريف ميكردم؟! كم‌كم بي حس شدن فكمو متوجه شدم، همين طور كرخت شدن دستامو و مثل كسي بودم كه تو خواب داره حرف ميزنه كه سپهر تكونم ميده و ميگه ماماني اين آت و آشغالا چيه داري تعريف ميكني؟ اميدوارم خيلي آبروريزي نشده باشه.

اولین جلسه با معلمشون برگزار شد و علی رغم تمام شیطنت و حرصی که من در خانه متحمل می شوم برق رضایت را در نگاه معلمشان دیدم. در مدرسه, جلوی معلم و رفتار و کردار و حتی آموزش در همین 20 روز وقتی گفت "سپهر عالیه: خوشحالی و رضایت من کامل شد و حتی یک لحظه هم از اینکه مجبور شدم تمام التماسم را در نگاه بریزم تا مرخصی بی موقع ام را توجیه کنم پشیمان نیستم.

[ یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۲ ] [ 19:25 ] [ ] [ ]
امروز یه روز خوبی بود   فردا یه روز خوبتره

هر روزی از روز خدا  از اون یکی قشنگتره


بي‌شك يكي از دلپذيرترين ساعت‌هاي عمرمان مصاحبت با بچه‌هاست، همان بچه‌هايي كه در آن واحد مي‌توانند هم اشك ما را درآورند و به طرف‌العيني چنان خنده‌اي مهمانت كنند كه هيچ ميزباني از پس آن بر‌نمي‌آيد. انگار كه خنده‌دارترين جوك يا حتي دورغ‌ترين دورغ سيزده به در را بشنويم. حتي اگر قرار باشد كه قاه‌قاه خنديدمان فقط براي دل خوش كردن كودكي شيرين زبان باشد و دلت به اندازه تمام دنيا غصه داشته باشد.

نميدانم، مَثَل سلام گرگ بي طمع نيست شايد بيشترين كاربردش بين همين روابط مادر و فرزندي باشد، آنجا كه پسري با لبخندي كش‌آمده براي مادرش حرف‌هايي مي‌زند كه دل هر مادري از شنيدنش غنج مي‌رود. ":ماماني من تو رو خيلي دوس دارم حتي يه لحظه‌ام واي نمي‌ايسته، روز به روز بيشتر ميشه" اما تمام حباب خوشحالي مادر مي‌تركد وقتي مي‌گويد حالا برايم عروسك ميخري كه به كيفم آويزونش كنم؟؟؟

توان بي‌نهايت هم براي عشق مادر به فرزند كمه اما بچه‌ها خيلي راحت دوست داشتن را در تبق اخلاث (ميدونم غلطه) ميگذارند و چوب حراج به آن ميزنند. ماماني من تو رو اندازه همه حيوونام و دايناسورام دوست دارم.

خاله جون: سپهر تو منو بيشتر دوس داري يا راكونتو؟ سپهر: راكن

خب حالا مامانتو بيشتر دوس داري يا راكونتو؟ هر دو رو به يه اندازه.

وقتي ازتون درخواست كمك ميكنه و شما مي‌گيد دستم بنده، انتظار دارين وقتي با چشماش در حال زير و رو كردن برنامه تلويزيونه و شما جفت با ميپرين وسط اين حال خوش و دستور پشت دستور چه جوابي بشنوين؟ خب معلومه ديگه، ماماني چشمام بنده!!!!

+ پاييز، فصل خواب‌هاي من است وقتي تو تعبير بهارم ميشوي.


[ چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ ] [ 8:45 ] [ ] [ ]
[ سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۲ ] [ 20:33 ] [ ] [ ]

حس عجيبي دارم وقتي قرار است از تو بگويم و تو توي همه كلمات من سرك ميكشي. من مهر را با مهر تو پيوند مي‌زنم. لبخندهايم را با تو مي‌سازم. دلواپس‌هايم را با تو مي‌شمارم. دوست داشتن تو بوي باران مي‌دهد. صدايت مثل زندگي‌است و افعالم با تو هميشه مضارع است بدون ماضي! لبخند تو دنيا را شرمنده غم‌هايش مي‌كند. روزهاي زيادي را روبه‌روي هم نشستيم و تو از خاطره آمدنت پرسيدي و من هر بار تازه‌تر از قبل آن روز را مرور كردم. اين روزها من ريه‌هايم را از هواي پاييزي تو پر ميكنم تا يادم برود رخوت و سستي تمام روزهاي بهاري! تو نقره‌فام ترين حادثه در فصل خزاني؛ حادثه‌اي كه واژه‌ها كم ميارند در بودنش. روي برگ‌هاي پاييزي خاطراتت را مرور ميكنم. 7 سال از مادر بودن من گذشت،7 سال از روزهايي كه خاطره‌هاي شيرينش بيشتر از تلخي‌هاست. تو بزرگ شدي و قد كشيدي

من اين روزها در كنار كوچه كودكي‌هايت انتظاري شيرين‌تر دارم، براي فرداهاي روشني كه در پيش است. در دلم براي آمدنت جشني بر پاست. و اين تمام عشق من به تو نيست اصلا اين عشق را پاياني نمي‌بينم، تا بعد از من هم صاف و زلال و بي‌مانند مي‌ماند براي تو! من گريه‌هايت را، خنده‌هايت را، صداقت جاي كلامت را باور دارم، من براي احساس اين ناب تو مي‌ميرم! من در كنار تو غرق در خوشبختي‌ام!

خاطره تولد

خاطره آمدنت و در آغوش كشيدنت كم چيزي نيست كه بتوان دست كم گرفت و يا فراموشش كرد، به نظرم آدم اگه يك دو جين هم بچه‌ داشته باشد بازهم روز تولد هر كدامشان يك روز خاص و متفاوته، چه برسه به زمان گل و بلبل ما كه اكثرا به يكي نهايا دوتا بچه بسنده ميكنند و ديگه اون تولد ميشه يه تصوير تو يه قاب طلايي كه كوبيده ميشه به ديوار دلمون و هر باز مزايده هم گرونتر از قبل خواهد شد. تجربه يك حس نو و تازه و صد البته يك تجربه سنگين براي تمام عمر كه هر روز و ماه و سال كه بگذره چيزي از مسئوليتي كه بر عهده گرفتيم نه تنها كم نميكنه بلكه بار اين مسئوليت سنگين‌تر از قبل خواهد بود و زيركي بيشتري را طلب ميكنه تا با استفاده از رابطه و ضابطه به اين مهم برسيم!

بزرگترين اتفاق خوشايند مشترك همه ماماناو باباها تولد بچه‌هاست، اتفاقي كه حرف از اون هر دوشون رو به يك ميزان به وجد مياره، اما هميشه اين باباها هستن كه جلوي احساسات خودشون رو ميگيرن و سعي مي‌كنند تمام اون خاطره رو فقط پشت يك لبخند ساده اما مهربان پنهان كنند، اما هميشه هم اين مامانا هستند كه اگه بتونند جلوي اشكاشون رو بگيرن اونقدر به‌به و چه‌چه و آخي و نازي، الهي ... و آخرشم اون وروجك رو ميكشن تو بغلشون و بوسه بارونش ميكنن!

يادمه شب قبل از اينكه بخوام برم بيمارستان كلي تلفن داشتم از اين ور اون ور و همه دلگرمي ميدادن و پيشاپيش تبريك ميگفتن آمدنت رو، ولي خب همه اينا فقط مي‌تونست يه لبخند مصنوعي رو در پي داشته باشه و اون همه نگراني و استرس كه وجودمو احاطه كرده بود اصلا قابل اغماض نبود. بعدازظهر بود كه مادر و خواهر و برادرم اومدن تا پيشم باشن حضورشون بيشتر از هميشه برام دلگرم كننده بود. با اينكه مي‌دونستم اقاي پدرم دست كمي از من نداره ولي خب روحيش خيلي بهتر از من بود! شب تقريبا تا صبح بيدار بودم و صبح زورد راهي بيمارستان شدم، (همراه مادر و آقاي پدر) اونقدر ضربان قلبم تند ميزد كه به وضوح ميتونستم صداشو بشنوم. كف دستام عرق كرده بود (درست مثل تمام وقتايي كه دچار اضطراب ميشم) و هر چيزي ممكن بود پيمانه اشكمو لبريز كنه بنابراين هيچ حرفي توي ماشين زده نشد يا اگرم زده شد من اونقدر تو افكار ضد و نقيض خودم غرق بودم كه الان هيچي يادم نمياد.  پرونده تشكيل شد و من براي تعويض لباس رفتم، (به كسي اجازه ندادن همراهم بياد منم با اطمينان به مامان و آقاي پدر گفتم شما باشيد من الان برمي‌گردم. كارم كه تموم شد وقتي خواستم برگردم پيششون، پرستار اون قسمت گفت كجا؟ گفتم ميخوام برم بيرون ديگه پيش همراهام. خيلي قاطع و محكم گفت: هر موقع كارت تموم شد برميگردي برو بخواب رو تخت! انگار آوار رو سرم خراب شد. ساعت و حلقه رو از دستم در آوردم، موبايل و كيفم رو هم دادم به همون پرستار كه بهشون بده! اشكام ديگه به پهناي صورتم شده بود، خدايا من ازشون خداحافظي نكردم، اگه برم و برنگردم چي؟ كلي حرف داشتم با آقاي پدر! حتي موبايلم رو هم ازم گرفته بودن و انگار من به قعر تاريخ پرت شدم! فقط يه در بينمون فاصله بود ولي انگار تمامي نداشت! خدايا مادرم چي؟ اگه اتفاقي برام بيفته! فقط همين چيزا تو ذهنم وول ميخورد به تنها چيزي كه فك نميكردم آمدن سپهر بود! (عجب مادر تمام عياري بودما) تحمل اين دقايق واقعا به كندي گذشت شايد خيلي هم طوالاني نبود. وقتي دكترمو ديدم خيالم راحت شد و تازه يادم اومد كه براي چي اومدم اينجا! بعد از اين همه مدت كه براي ويزيت و چكاپ باهاش در ارتباط بودم هچ وقت منو اين جور مستاصل نديده بود وقتي اشكامو ديد خنديد و گفت چرا گريه ميكني؟ بايد خوشحال باشي! گفتم ميدونم، خوشحال هستم ولي خيلي اضطراب دارم من با همسرم و مادرم اصلا خداحافظي نكردم. بهم لبخند زد و باهم وارد اطاق عمل شديم! ولي اين اشكا مگه تمومي داشت؟!! وارد يه اطاق سبز و سرده سرد شدم. دوباره رو تخت خوابيدم. (دلم براي خودم ميسوخت) يه دكتر كه بعدا فهميدم دكتر بيهوشي بوده اومد سراغم، دستامو به طرفين تخت بسته بود، سرم توي دستم بود! يه نفس عميق كشيدم، يه هو حس كردم نفسم ديگه بالا نمياد كاملا احساس خفگي به هم دست داده بود، با همون دستاي بسته داشتم تقلا ميكردم كه بقيه رو متوجه اين قضيه كنم كه ديگه هيچي نفهميدم! اولين چيزي كه هم بعدش يادم مياد، اين بود كه داشتم مي‌پرسيدم سالمه چون جنيستش و ميدونستم. بعدش صداهاي گنگ و نامفهوم دور و برم! و ديدن يه بچه قرمز با لباساي ليمويي كه دستاي كوچولوشو با دستكش پوشونده بودن آوردن كنارم، اصلا حسش قابل توصيف نيست، ميگن زن و شوهر بعد از اينكه خطبه عقد رو خوندن خدا مهرشون رو به دل همديگه ميندازه، اما اين يكي خيلي فرق ميكنه! اصلا انگار يه مهر بي‌نهايته! حتي قبل از اينكه كه بياد يه مهر عميق رو تو بند بند وجودت حس ميكني وقتي كه تو بغلت حسش ميكني اين مهر ب اوج خودش نزديك ميشه و وقتي هرم نفس‌هاي گرم و تندشو به روي صورت خودت حس ميكني انگار داري يه هواي ديگه تنفس ميكني! من غرق لذت بودم و لبخند ميزدم از آن لبخندهايي كه نياز به اجازه كسي ندارد و بي اراده مي‌آيد، مادرم غرق خوشحالي! آقاي پدر مغرورتر شده بود!

مرد کوچکم عزیر همیشه دوست داشتنی مامان تولدت مبارک؛ اولین و آخرین هدیه من به تو مثل همیشه عشق تمام نشدنی و مثال نزدنی یک مادره که با تمام وجودم به تو تقدیمش میکنم.

پی.ن: شاید متوجه شده باشید که مطالب این پست قدیمه و از سال قبل دوباره به تبریک تولد امسال کپی شده, دلیل اونم اینه که بعضی از تکرار شدنها هیچ وقت از زیبایی نمی افتند بلکه تکرار اونا زیبایی بودنشون رو بیشترو بیشتر میکنه و اینکه خودم مطالب این پست و خیلی دوست دارم بنا براین ترجیح دادم یه بار دیگه هم تکرار بشه؛ مثل تکرار مهربانی شما دوستان عزیزم.

توضیح نوشت: مراسم جشم تولد یک هفته جلوتر (هفته قبل) برگزار شد تا در کنار خداحافظی با 7 سالگی شروع کلاس اول رو هم جشن گرفته باشیم. ایشالا که 70 سالگی هم باشم و براش جشن بگیرم! در کنار خانواده جدیدش

هفت سالگیت مبارک عزیزم

جمع دوستانه تولد


آماده برای فوت کردن شمع هفت سالگی, آماده, آتششششششش


تو رو خدا تعارف نکنید قابل دار نیست, بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.

[ جمعه پنجم مهر ۱۳۹۲ ] [ 20:42 ] [ ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

آن روز من در میان اضطراب انتظار و ثانیه ها ایستادم... اشک هایم جاری شدند و با زمزمه اذان سکوت شکسته شد ...و امروز حسی در من پنهان است؛ مرور میکنم گذشته را؛ روزها، شبها و ثانیه هایش را... می رسم به یک خاطره به یک رویا و امروز شیرین‌تر میشود. کودکی آرام به من لبخند میزند.
بی شک ۶ مهر سال ۸۵ برای همیشه در دفتر ذهنم ماندگار خواهد بود.

خاطرات کودکی، مثل حساب پس انداز بلند مدت نویسنده هاست "گراهام گرين"
برچسب‌ها وب
امکانات وب