مرد کوچک من
بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام               
قالب وبلاگ
تمام ذوق و شوق رفتن به باغ پرندگان با تعطيلي بد موقع و نابهنگام مدارس دود شد و به هوا رفت اما اونقدر كمرنگ بود كه در مقابل هواي آلوده و سياه شهرمون اصلا به چشم نمي‌اومد. از همين فرصت به نفع خودمون استفاده كرديم تا در زير سقف آسمان اما با رنگ ديگري نفس تازه كنيم. اونقدر كه در عرض كمتر از نيم ساعت چمدان به دست با تنها يك فلاسك چاي داغ و  شكلات حاضرو آماده خودمان را در عوارضي جاده فيروز كوه ديديم و باورمان شد كه اين آلودگي آنقدرها هم كه بقيه گفتند آزار دهنده نبود.

مثل هميشه مقصدمان اول گرگان و بعد ییلاق، پس تا دلتان بخواهد هواي صاف و آسمان آبي ديدم و تا جايي كه شش‌هايمان اجازه داد نفس كشيديم و نفس كشيديم و نفس كشيديم با جرات ميگم كه اون هوايي كه ما تنفس كرديم در كمتر جايي ميشه تنفس كرد و لذت برد.

مراسم سنتي گرگان كه با طوق بندان و پامنبري شب تاسوعا گذشت و مراسم عاشورا كه در ییلاق با نوحه خواني و دسته و سينه‌زني و تعزيه خواني همراه بود و بازهم مثل هميشه خاطرات ريز و درشتي بودند كه در صندوقچه ذهن من زير و رو شدند اما حضور سپهر و بهانه‌هاي رنگارنگش مجال كمتري براي وروجه وروجه خاطراتم به من مي‌دادند. اما حضور پدرجون (پدرم) واقعا غنيمت بود چون خوب از پس خواسته‌هاي رنگارنگش بر مياد. غذاي نذري كه معمولا در مراسم سنتي روستا طبخ و توزيع ميشه ته‌چين (كشمش پلو) هست كه چون با روغن محلي پخته ميشه اصلا به مذاق سپهر خوشايند نيست و حسابي تونسته بود با هله‌هوله به جنگ گرسنگي بره بدون اينكه ذره‌اي عذاب وجدان در كار باشه.

روال كارمون اين‌جوريه كه وقتي از گرگان برگرديم چند روزي به بشور و بساب و جابه‌جايي غنيمت‌هايي (خوراكي) ميگذره كه ره‌آورد سفرمون بوده و چند روزي فرصت لازمه تا آب و هواي وطن از خيالمون بگذره.

+ پراکنده و مختصر بودن این پست رو بذارین به حساب سرماخوردگی و اوضاع نابسمان جسمی این روزهایم.

++ سمج تر از هوای آلوده تهران خود اولیای مدرسه هستند چون بلافاصله بعد از تعطیلات یکهفته ای مدرسه قرار و مدار اردوی باغ پرندگان پابرجا بود و اینجوری اولین اردوی رسمی سپهر شکل گرفت خیلی خوشحال و خندان.

*** ادامه مطلب رو هم ببینید.


ادامه مطلب
[ دوشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۲ ] [ 20:21 ] [ ] [ ]

بيبشتر از يك ماه از شروع سال تحصيلي ميگذره و با اينكه تو آموزش و پيشترفت كردن درس‌ها هيچ مشكلي  وجود نداره و خيلي خوب مي‌تونه تكاليف خونه و كلاسشو مديريت كنه اما يه مشكل همچنان پابرجا بود! دانيال از دوستان دوران مهد كودك و پيش‌دبستانيه سپهره كه امسال هم مدرسه‌هاشون و بعد كلاسشون هم يكي شده و اين قضيه از اين جهت كه تا آشنا شدنش با بچه‌هاي ديگه خيلي خوب به نظر‌مي‌رسه اما به خاطر وابستگي بيش‌ از اندازه سپهر به دانيال كمي نگران‌كننده بود، از اينكه نكنه يه روز دانيال غايب باشه يا دير به مدرسه بياد، حتي بعضي صبح‌ها بعد از خداحافظي در حالي كه من نصف مسيرمو طي ميكردم و به چهارراه شلوغي مي‌رسيدم صداشو از پشت سرم مي‌شنيدم كه داره فرياد ميزنه ماماني و چمشاش كه گريه پشت گريه و نگراني من از طي كردن اين مسير اونم تنهايي و با اين حالت مضطرب. برگشتن به مدرسه و كلي صبحت و خواهش از سرايدار مدرسه براي كنترل بيشتر اما وقتي اين كار چندين و چند بار تكرار شد اونم با وجود گذشت روزهايي نسبتا طولاني از شروع مدارس كمي نگران‌كننده بود. بچه‌اي كه تو درس و آموزش هيچ مشكلي نداره نبايد تا اين حد به لحاظ رواني وابستگي دوستي باشه كه شايد از جهاتي از اون ضعيفتر هم به حساب مي‌آد و اينجوري اعتماد به نفسشو از دست بده، اينقدر خودم دچار تنش شده بودم كه تو خيابون وقتي تنها بودم حس مي‌كردم كسي داره از پشت با گريه صدا ميزنه ماماني برگرد و برگشتن من به دفعات تو خيابون صورت خوشي نداره. تغيير مسير دادن هم با اين تصور كه اگه منو تو مسير هميشگي نبينه بيشتر دچار ترس ميشه به دلشوره‌ام دامن ميزد و تذكر دادن هم هيچ فايده‌اي نداشت. درست صبح روزي كه با گريه ازش جدا شدم اونم در حالي كه از غيبت دانيال نگران بود و بعدم مثل هميشه درست سر چهارراه با دويدن خودشو به من ميرسونه بايد فكري كه چند روز پيش تو ذهنم وول ميخورد و براش امتحان ميكردم اما نه همون لحظه، برگشيم مدرسه و با اطمينان بخشيدن از حضور دانيال و اينكه اگه برگردي ديگه تو مدرسه راهت نميدن قضيه موقتا تموم ميشه اما مطمئن بودم كه اين قصه همچنان سردراز داره چه بسا نه ماه به طول بيانجامد.

مثل هميشه توي خونه وقتي مشغول گپ و گفت از وقايع مدرسه شديم گفتم حالا وقتشه كه تقشمو عملي كنم، گفتم سپهر از دانيال چه خبر؟ درساشو ميخونه؟ دست خطش خوبه و سپهر در حالي كه اعتماد به نفس كامل داره ميگه آره ولي از من بهتر نيست. گفتم چرا تو كه درست بهتره و اينقدر خوب به حرفاي معلمت گوش ميدي پس چرا روزا از غيبتش ناراحتي؟ به جاي اينكه نگران غيبت دانيال باشي بهتره كه تو كلاس با بچه‌هايي كه زرنگترن دوست بشي خيلي جدي گفتم سپهر اگه اينبار ببينم داري گريه ميكني اونم بخاطر دانيال به بابايي مي‌گم كه حتما حتما مدرسه‌تو عوض كنه و ديگه هيچ ارتباطي با دانيال نداشته باشي انگار همين تحكم كلام و جديت رو لازم داشت تا از اين رو به اون رو بشه و از غيبت دانيال احساس خطر نكنه، از اون روز خدا روشكر با اينكه موقع خداحافظي بازم از من ميخواد كه اومدن دانيال رو براش تضمين كنم اما مثل روزاي قبل نه از گريه خبريه و نه اينكه از مدرسه ميزنه بيرون و مطمئنم كه وقتي ميره تو كلاس كلن دانيال و حضورش رو ناديده مي‌گيره؛ امروز مي‌گفت ماماني معلم‌مون جاي دانيال رو عوض كرده اومده پشت سر من نشسته، همش بامن حرف ميزنه نميذاره به درس گوش بدم به خانومم بگو جاشو عوض كنه (راستش هر موقع مي‌خواستم به آقاي پدر موضوع رو بگم ناخواسته فراموشم ميشد و هي موضوع به امروز و فردا موكول ميشد و اينكه موضوع مهمي نيست و به خاطر شرايط و فضاي جديد مدرسه دچار تغيير شده موضوع بي اهميت ميشد برام، اما وقتي ديدم بچه‌هايي كه روز اول چنان گريه ميكردن و از مادراشون جدا نميشدن اما سپهر كه روز اول خيلي راحت از من جداشد بدون هيچ گريه‌اي اونم به خاطر حضور دانيال بوده, اما رفتارهاي اخيرش باعث جدی شدن قضيه شده بود كه شكر خدا برطرف شده) 

در راه برگشت از مدرسه هستیم, گربه ای خرامان خرامان نزدیکمون میاد؛ گربه ای درشت و خاکستری رنگ با راه راه های سیاه, وقتی سپهر با هیکل ورزشکاری جناب گربه خان مواجه میشه میگه مامانی این گربه چقدر چاقه جون میده سگا بخورنش!

مامانی اسرائیل کیه؟ (سئوال سپهر در روز دانش آموز) جواب من این بود اسم یه کشوره! همین و بس سعی کردم با حرف ذهنشو از مسئله منحرف کنم.. سیاست اونقدر جوانمرد و شیر پاک خورده نیست بخوای ذهن پاک و سپید بچه ها رو درگیرش کرد..


والیبال و سپهر


همین چند روز پیش دور میدون



گربه هایی که تو میدون دارن استراحت میکنن


کاردستی مردکوچکم در روز جمعه, عروسکی که برای مدادش درست کرده



تقدیم به همه دوستان گلم


پرتره سپهر جان


[ جمعه هفدهم آبان ۱۳۹۲ ] [ 22:33 ] [ ] [ ]

اولین 13 آبان با عنوان روز دانش آموز بر مرد کوچک من و همه دانش آموزان مبارک.*



مهربانيت با عطر خوش زيره كرمان از فرسنگها دور به مشام مي‌رسد، دستان هنرمندت زيباترين نقش‌ها را بر روي لباس گرم زندگي مي‌نشاند تا سرماي زمستان را با لذت به آغوش بكشي. گرمي صدايت از لاب لاي واژه‌هاي پراكنده بر روي صفحه سفيد دوستيمان به گوش مي‌رسد و در نهايت گنجينه‌اي اشعار مردي از سرزمين داغ جنوب كه قلمش زبان دلش بود و همدم لحظه‌هاي كاغذي. معصومه جان (مامانشون) محبتت چون گنجي در دلم پنهان است.

[ دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۲ ] [ 6:32 ] [ ] [ ]
از اول مهر ماه یعنی درست از زمانی که مدرسه رفتنش شروع شده و ساعت کاری منم کمتر, بالطبع ساعت های بیشتری رو باهم میگذورنیم که خب روابط عاطفی مادر و فرزندی بیشتری رو هم در پی داره, بیشتر حرف می زنیم, بیشتر باهم بازی میکنیم, حتی غذا خوردنمون هم باهم شده (چون قبلا صبحانه و ناهار مهد کودک بود) ولی الان با خودمه, بعضی اوقات برای نوشتن تکالیف کنارش میشینم تا هم تسلط بیشتری داشته باشه و هم اینکه بازیگوشی هاشو بذار کنار البته راهنمایی مو ازش دریغ نمیکنم اما هیچ کمکی هم موقع نوشتن بهش نمیدم حتی یه شب که بعد از کلی اصرار و وقت کشی بالاخره به نوشتن رضایت میده ازم میخواد که من براش بنویسم که هرچی اصرارش بیشتر میشد انکارم شدت پیدا میکرد اما خب متوجه شد که بهتره به جای وقت تلف کردن پای تلویزیون و نقاشی کشیدن و کاردستی درست کردن بهتره بعد از کمی استراحت به نوشتن مشقاش و مرور درسایی برسه که تو مدرسه یاد گرفته, خطش برای یه بچه کلاس اولی به نظرم خوب و ایده ال به نظر میرسه اما خب میگه مامانی من مشقامو به تو نشون نمیدم چون تو همش ایراد میگیری يا پاك ميكني و من بايد از اول بنويسم.

از زمانی که هم کم و بیش با بچه های کلاسشون آشنا شده حرفاشم بیشتر شده و هر روز توصیفی از همکلاسیاش داره, مثل اینکه علیرضا خیلی ساکته, حتی جیک ش هم در نمیاد و اصلا هیجان نداره, این که محسن همون پسر تپلي کلاسشون چون بیش از انداره شیطونه سر کلاس صندلی تکی میشینه, اینکه ایلیا اینقدر پر حرفه حتی از من هم بیشتر حرف میزنه و .... اما من از همشون بهترم، آخه همه بچه‌ها وقتي ميخوان مشق بنويسن تو كلاس از روي دست من نگاه ميكنن همين طور  بهتر بودنش رو هم با كاردستي‌هايي نشون ميده كه باهم درست مي‌كنيم و براي معلمش ميبره.

بهشون گفته بودن كه بايد مادر بزرگ و پدربزرگتون رو نقاشي كنيد. (شخصيت نقاشي‌هاي سپهر كاملا تك بعديه و فقط و فقط جانوران رو ميكشه، از كشيدن آدما هيچي لذتي نميبره) براي همين بهش گفتم خب نقاشي كن و گوسفند و سگ و مزرعه و كبك هم بكش، يا حتي بابا اسداله و بكش كه دستش تفنگه و ميخواد بره شكار, یا وانت بابا رو بکش که میخواد بره به گوسفندا سر بزنه و برای چوپونا وسلیه ببره, یا حتی میتونی زمینهای کشاورزی بکشی که داره کار میکنه اما خب توجيه كردن بچه‌ها گاهي اوقات كار راحتي نيست، اونا هرچي و كه ببينن باور ميكنن براي همين ميگه من دوست ندارم بچه‌ها بفهمنن كه بابا بزرگم کشاورزه !! (كلي براش توضيح دادم كه هر شغلي كه آبرو مند باشه قابل احترامه)

پی.ن: پاییز در کنار تمام روزهای رنگارنگش یه رنگ خاکستری و کدر هم داره که هرچقدر هم سعی کنی تا ازش کناره بگیری اما تجربه کردنش رو هم گریزی نیست, ویروس های کوچیکی که در روزهای ناپایدار پاییزی بیشتر و بیشتر فرصت بیدار شدن دارند تا حضور همیشگی ولی پنهان خودشون رو اعلام کنند, هرچقدر که گرفتگی صدا و کیپ شدن بینی و بی حوصلگی این روزها عذاب تلخه اما لیوانهای اب لیمو شیرین, بشقاب سوپ و آش و از همه داغتر معجون چای و عسل و لیمو و در نهایت اون دوش آب داغ  آخر که عبور تمام رخوت و سستی رو از تنت حس میکنی, روزهای پاییزی رو هم دلنشین میکنه, سپهر یه کمی حال نداره همه اینایی رو که گفتن دارم انجام میدم که خیلی زود به دوش آب گرمش برسه و لباس عافیت بپوشه.

++ ثبت نام والیبال مهمترین اتفاق این هفته بود.

[ سه شنبه هفتم آبان ۱۳۹۲ ] [ 20:12 ] [ ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

آن روز من در میان اضطراب انتظار و ثانیه ها ایستادم... اشک هایم جاری شدند و با زمزمه اذان سکوت شکسته شد ...و امروز حسی در من پنهان است؛ مرور میکنم گذشته را؛ روزها، شبها و ثانیه هایش را... می رسم به یک خاطره به یک رویا و امروز شیرین‌تر میشود. کودکی آرام به من لبخند میزند.
بی شک ۶ مهر سال ۸۵ برای همیشه در دفتر ذهنم ماندگار خواهد بود.

خاطرات کودکی، مثل حساب پس انداز بلند مدت نویسنده هاست "گراهام گرين"
برچسب‌ها وب
امکانات وب