|
مرد کوچک من بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام
|
[ دوشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 21:23 ] [ ]
[ ]
انگار يا اين جشن باورم براي تو تكميل شده، هيجان و اشتياق خودم انكار
ناپذير است براي ورودت به مدرسه و تقريبن روزي نيست كه كلاس اولي شدنت را
يادآوري نكنم. 4 سال را با هم در روزهاي عرق ريز تابستان تا سوز و سرماي
زمستان از پي هم گذارنديم تا به امروزي برسيم كه تو پايانش را جشن
گرفتهاي. در تمام روزهايي كه گذشت تو در كنار قلبم خانه داشتي و من هميشه
از دوست داشتنت لبريز بودم و سرشار، و هر روز كه ميگذرد براي داشتنت
حريصترم در كنار تمام ثانيههايي كه رنگ تكرار به خودش گرفته. احساسم اينقدر غريب و ناشناخته است كه نميتوانم توصيفش كنم، تو از پيش دبستان فارغ شدي و خودت را براي مدرسه آماده ميكني و من هنوز نميدانم كه اين دلشوره از كجا پيداش شده كه اجازه لذت بردن را از من سلب كرده و ترس از فردايي كه روي دلم سنگيني ميكند. با اينكه هميشه خودم را يك آدم قوي و مصمم ميديم اما هميشه در مقابل تو و هر تغييري و هر قدم كه تو را به آينده نزديك تر ميكند هميشه احساس ضعف ميكنم. شايد اگر ميدانستم روزهايي هستند كه شايد دوباره تكرار شود اينگونه مشتاق رسيدنش نبودم. ميدانم تو بازهم فارغ ميشوي از دبستان و دبيرستان و دانشگاه اما هيچ ضمانتي وجود ندارد كه تضمين كند سالهاي دوري كه آينده آن را يدك ميكشد، من همپاي خوبي مثل امروز، براي جشنهاي تو باشم. آن وقتهايي كه از ابر سنگين نگاهم باران دلتنگي خواهد باريد. چهارشنبه مورخ 22 خرداد ماه 1392 خورشیدی ساعت 14 بعدازظهر با همراهی خاله فرشته و پرهام برای شرکت در مراسم جشن فارغ لتحصیلی حاضر شدیم, مراسم با اجرای مجری شیطان و شاد شروع خوبی داشت و حضور شما بچه ها شادی بخش مجلس بود. نمایش زبان انگلیسی که در نقش یه معلم بودی رو به عالی ترین شیوه و با تسلط کامل اجرا کردی؛ تو جشن الفبا "حرف شین" روی سینت بود و شعر خداحافظی از پیش دبستان و خاطره هاش که قطره اشکش رو گونه هام میچکید.
چین دماغش و از بس با هیجان میخوند
من میرم به کلاس اول
حرف "شین" = سپهر
و پایان جشن, علی , دانیال, سپهر و پرهام که ما رو همراهی کرده بود + من در ميان تلخي يك فنجان قهوه شيريني فال تو را ميبينم. [ جمعه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 22:30 ] [ ]
[ ]
يك روز بعد از اينكه از مسافرت تالش برگشتيم تب و گلو دردي كه در نيمه دوم
مسافرت غافلگيرمون كرده بود حسابي خود نمايي كرد و با بدني يكدست قرمز شده و
گلويي كاملا متورم شده و بدني داغ از تب بيماري مخملك مواجه شديم. انگاري
بعد از 7 سال چشيدن طعم مادر شدن با اين مهمان ناخوانده كنار اومدم و
مياومدم كه گاهي بايد وجودشو تو پيكر و بدن نحيف مرد كوچكم تحمل كنم،
ميدونم كه گاهي شبا بايد با هر نفسم هواي نفسهاشو داشته باشم، بايد به
صورت معصومش كه وقتي از زور بيماري به خواب ميره معصوميت شو بيشتر ميكنه
چشم بدوزم و دستهاشو تو دستم بگيرم، پيشونيمو بچسبونم ب پيشوني داغش تا
هرم داغ نفسهاش وجود يخ بسته منو آب كنه. وقتي ساعت كوك ميكنم تا نصفه شب
داروهاشو سر ساعت مشخص شده بدم اصلا به اين فك نميكنم كه بعدش خودم دچار
دردهايي ميشم كه با اين بيخوابيهاي نامنظم به سرم هجوم مياره،اصلا مهم
نيست كه تمام كيسه اسباب بازيهاشو گوشه هال خالي ميكنه و من مجبورم دونه
دونه از زير دست پا جمعشون كنم فقط مهم اينه كه براي يه مدتم كه شده از
بيماريش غافل بشه كه خداروشكر همين مدت كوتاه باعث ميشه هم بازي كنه، هم
احساس گرسنگي و تشنگي و اين يعني اينكه مخملك هرچقدرم كه تند و نفس گير
باشه بدن يه پسر كوچولوي 7 ساله جاي چندان مناسبي براي زورآزمايي نيست و
همون شيطنتها و ريخت و پاش كردنها يعني تزريق خون تو شريان زندگي پدر
مادرا. بعد از تولد4سالگي عماد دوستي كه از اولين روزهاي شروع مهد كودك باهاش مانوس شده بود و بعد به خاطر شرايط كاري پدرش مجبور به انتقالي ميشن، و حالا تنها يه خاطره از اون پسر شيرين و دوست داشتني تو ذهنش نقش بسته، با هم به جشن تولد 6 سالگي دانيال دعوت شديم كه پايان 6 سالگيشو در كنار خانواده و چند تا از دوستان منتخب كلاسشون جشن گرفته بود. راستش الان كه دارم فك ميكنم به اين نتيجه ميرسم كه تولد بيشتر به يك محفل كاملا زنانه شباهت داشت چون با گفتگوهاي خانوما و شيطنتهاي فجيع پسرا كه از همان بدو ورود شروع شده بود و تا پايان مراسم به شدت و بدون هيچ گونه خستگي ادامه داشت. مراسم و ترانهاي كه نشان از تولد داشته باشه به چشم نميخورد. كادوها همان لحظه باز ميشدن و ميدان بازي رو نشانه ميرفتن، دوچرخه سواري و ماشين سواري بچهها تو جمع آدمو بيشتر ياد سرزمين عجايب و شهربازي مينداخت، با به دست گرفتن تنبك كوچكي كه مهديار در حال نواختنش بود و بقيه در حال ضرب گرفتن به يك كنسرت مجاني دعوت شديم. بادكنكهاي رنگارنگي كه براي تزئين آماده و پر شده بودند اما در نهايت بيرحمي هواي دلشان با يك سوزن خالي ميشد و كلاههاي كارتني تولد كه رو سر بچهها شخصيت جديدي از تام و جري، باب اسفنجي، بن تن و اسپايدر من و نشون ميداد. تجربه نشون داده مواقعي كه قراره چند تا پسر بچه شيطان دور هم جمع بشن بهتره براي جلوگيري از ابري شدن آسمان دوستيشون شرايط كاملن يكساني براشون فراهم بشه، همين متفاوت بودن كلاهها باعث شد آرام آرام گرد و غبار اختلاف بيشنون بالا بگيره و با سرعت هرچه تمام تر باعث تيره و تار شدن ديدشون شد. در آن واحد همه شون ميخواستن بنتن، تام و جري رو داشته باشن، هر سه تايي يا حتي چهارتايي باهم ميخواستم سوار ماشين شارژي بشن و هر كدوم سعي ميكرد كه برتري خودشو براي دوچرخه سواري با قدرت نمايي تمام به رخ دوستش بكشه. تهديد كردم، خنديم، وعده دادم، بي خيال شدم هيچ كدوم براي رام كردن سپهر سركش تو اون لحظه افاقه نكرد تا اينكه پشت در بسته به دور از چشم همه مادرا در حالي كه همه داشتن با روشن كردن فشفشه و پاشيدن برف شادي، شادي خودشون رو نشون ميدادن حدود نيم ساعتي با هم صحبت كرديم، شرايط دوستي، حال و هواي دانيال كه دوست داره تولدش به همه دوستاش خوش بگذره و حتي حاضر شده ب خاطر سپهر مامانشو وادار كنه كه غذاي مورد علاقه سپهر سالاد ماكاروني و درست كنه و اين قهر كردن كار درستي نيست، اگه خودت جاي دانيال بودي دلت ميخواست كسي مهمونيتو به هم ميزد و ناراحتت ميكرد (به جرات ميتونم بگم حرف زدن تو هر شرايطي كه باشه خيلي خيلي مفيدتر از همه راهكاري دم دستي تهديد و خط و نشون كشيدن جواب ميده) در نهايت من با لبخند و سپهر با قيافهاي كه به درستي نميشد حالت خجالت يا پشيموني رو ازش خوند اما غرور خودشو حفظ كرده بود به جمع وارد شديم و مرد كوچك با دنياي كودكانه خودش كه مثل بقيه بچهها هيچ كينه و حس بدي هنوز اجازه ورود بهش نداره خيلي زود به جمع بچهها برميگرده وشرايط عادي ميشه، با پذيزايي و زحمتي كه مامان دانيال كشيده بود همه دلي از عزا در ميارن و بعد از كمي تعارفات معمول آهنگ رفتن ميكنن اما مگه ميشد به راحتي ازاين جمع دوستانه كه خوشحاليشون با كادوهايي كه مامان دانيال به عنوان يادگاري براشون تهيه كرده بود تكميل شده بود دل كند؟ از هر ترفندي براي رسيدن به وقت اضافه بيشتر استفاده كردن، حتي سپهر به من يادآوري كرد كه "ماماني قرار بود من اگه خيلي خسته شدم شب پيش دانيال بخوابم" الانم خيلي خستهام! منم از همين خستگي بيش از انداره استفاده كردم و قبل از اينكه بخواد خونه دانيال نمك گير بشه خداحافظي كرديم. توي راه تمام مدت از اينكه بهش خوش گذشته خوشحالي ميكرد. منم بهش گفتم كه حالا ديگه اونقدر بزرگ شده كه بعد از اين به خونه دوستاش به مناسبتهاي مختلف دعوت ميشه پس بايد ياد بگيره كه شرايط رو كنترل كنه، دست از بهانههاي الكي برداره تا هم به خودش هم به دوستاش خوش بگذره و اونم مثل هميشه با يك "باشه" منو به آينده اميدوار ميكنه. همون خستگي كه قرار بود به خاطرش خونه دانيال بمونه خيلي زود قبل از تاريك شدن كامل هوا به يك خواب راحت دعوتش ميكنه. ![]() آماده براي رفتن به يه تولد دوستانه ![]() قبل از اومدن بقيه مهمونا تونستم يه عكس دو نفره ازشون بگيرم آقا دانيال- سپهر ![]() لطفا دقت كنيد كه از اون بادكنكهاي عكس قبلي چيزي نمونده دختر خوشگل رو يادم نيست اسمش چي بود ولي گروه پسرا: مهديار، علي، دانيال، سپهر و باربد
[ چهارشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 8:38 ] [ ]
[ ]
خوابهايم از ستاره پر شده و تمام دلواپسيهايم پشت پلكهايم قايم شدهاند؛ من به ندازه تمام پشيماني دلم خواب تو را ميبينم. + دنيا جاي خوبي نيست، نه ب خاطر اينكه آدمهاي بد زيادي دور و برمون شايد باشند نه، بلكه خاطر سكوت آدمهاي خوب. ++ سكوتم از تو پر شده! ![]()
[ یکشنبه پنجم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 14:11 ] [ ]
[ ]
با اينكه ترس از فرداي نيامدهات هميشه بر روي دلم سنگيني ميكند اما داشتنت و حس كردنت آنقدر شيرين است كه حجم تمام دلواپسيهاي دنيا را به زير صفر ميرساند، ميدانم كه دوست داري بدون انتظار نهيبي شيطنت كني و من دوست دارم كه صداي خندههاي كودكانهات گوش فلك را كر كند. من: آقاي پدر ميري بيرون برام گوجه سبز بخر آقاي پدر: نه، سپهر ميخوره، يه موقع هستهاش ميره تو گلوش گير ميكنه خفه ميشه من: من : گوجه سبزا رو خوردي هستههاشو دربيار باشه سپهر: من اين گوجه سبزا هسته هم داره؟؟ سپهر: مامان اينجام درد ميكنه من: كجات پسرم؟ سپهر: كنارم اومدم ببينم كجاشو ميگه ديدم با دست پهلوشو چسبيده! ++ پدرا (مردا) كوه غرورن، درياي سخاوتن و دنياي آرامش، اگه خرد بشن، اگه طوفاني بشن، اگه بشكنن ما هم ميشكينم ما هم اسير ميشيم ما هم گم ميشيم تو جادههاي پرپيچ و خم زندگيهامون، پدرا، برادرا و همسرا روزتون مبارك! پدرم، همسرم و مردكوچكم قلب من به اندازه تمام خوبيهاي دنيا برايتان جا دارد و من به اندازه تمام اين قلبم دوستدار شما!
[ پنجشنبه دوم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 14:33 ] [ ]
[ ]
|
|