|
مرد کوچک من بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام
|
حكايتهايي كه در زير ميآيد شايد از نظر محتوايي ربطي به هم نداشته باشد
اما خالق همه اين حكايات خواندني كسي نيست جز سپهرخان مرد كوچك كه وقت و
بيوقت با حرفها و كارهايش باعث غبار روبي از اين درو ديوار اين خانه
ميشود. جلسه انجمن اوليا و مربيان همزمان شده بود با آلودگي هواي پايتخت و در نتيجه تعطيلي دوباره مدارس ابتدايي و درنتيجه اين جلسه هم كنسل شد، اما چون اين نامه از بين بچههاي كلاس فقط به سپهر داده ميشه حسابي باعث نگرانيش ميشه و روزهاي تعطيلش با كنجكاوي و نگراني توام ميشه، كنجكاوي كه تو اين جلسه قراره چي گفته بشه و چه شنيده بشه؟ نگراني از اينكه نكنه كار بدي انجام داده و منو خواستن تا گزارش كارهاشو بدن؟ و مدام يادآوري ميكرد كه من هيچ كار بدي انجام ندادم ماماني باور كن. آخه چه جوري بگم كه كه تو باور كني؟ بدم نمياومد يه كمي بترسه تا حساب كار دستش بياد كه مدرسه جاي بازيگوشي و شيطنتهاي بي حسابو كتاب نيست. تا بالاخره با كلي توضيح راجع به فعاليت انجمن بالاخره رضايت داد كه دست از سئوال پيچ كردن من برداره به شرطي كه منم تو جلسه شركت نكنم. با پرهام خاله فرشته اختلاف سليقه زيادي دارند، براي اينكه عيش و لذت تفريح گردش در شب پاييز رو براشون قشنگتر كرده باشم با دوتا تخم شانسي غافلگيرشون ميكنم، وقتي بازش كردن هردو از شباهت هديه خوشحال شدن و به قول سپهر چقدر خوب كه شبيه همه اينجوري ديگه دعوامون نميشه متوجه نگاه خيره خانوم بغل دستيم به سپهر تو مترو بودم، بنابراين خودمم داشتم نگاش ميكردم كه شايد چيز اضافه يا كمي رو صورتش هست كه اينجوري داره برانداز ميشه سئوالش معماي ذهنمو حل ميكنه. خانوم ببخشيد موهاي پسرتون رو چه مدلي كوتاه كردين براش كه جلوي موهاش اينجوري ايستاده؟ وقتي ميخواد ماجرايي رو تعريف كنه كه از قبل ميدونه ممكنه باعث عصبانيت من بشه براي اينكه از تركشهاي عصبانيت در امان باشه اين جوري از من قول ميگيره. ماماني قول ميدي عصباني نشي؟ حتي تذكرم ندي؟ قيافت هم نبايد زشت كني. منظورم اينه كه چشمات نبايد گنده بشه! ![]()
[ سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 18:29 ] [ ]
[ ]
امروز دوست داشتنم را پشت ديوار غرورم پنهان ميكنم، و دور ميشوم از اين
شهر پر هياهو از اين شهر مردم فريب شهر آشوب، از اين شهر مسموم. اين شهر تا
دلت بخواهد براي نبودن آدمها جا دارد. اين بودن است كه در باور يخ بسته
روزها نميگنجد. هيچ چيز خندهدار تر از اين نيست كه خودت را مضحكه كني و قاه قاه با صداي بلند بخندي، روزهايي هست كه دوست دارم بي خيال دنيا باشم و فقط از چيزهايي حرف بزنم كه به دلخوشيهايم كمك ميكند حتي اگر چرت و پرت و دور از دسترس باشد، گاهي اوقات هست كه دوست دارم آنقدر مسخره بازي در بياورم كه از خنده به نفس نفس بيافتم. دوست دارم از چيزهاي خوب حرف بزنم، دوست دارم هواي سرد و ملس آذرماه را به زير استخوانم بكشانم با دستانم بازوهايم را بغل كنم، چشمانم را ببندم و روياهاي رنگي ببافم، و بعد با خاطراتم سفر كنم. گله و شكايت را ميخواهم براي يك روزهم كه شده دورش را خط قرمزي بكشم و بگذارم كه نفسش بالا نياد. دلم ميخواهد به هرچه خوشي است زل بزنم شايد اين جوري به آدمهاي خوب زندگيام بيشتر ايمان ميآورم. آدمهايي كه بودنشان باعث نميشود شخصيت كسي زير سئوال برود. آدمهايي كه مهربانيشان بوي مادر ميدهد. آدمهايي كه يادت ميآورند غم و نااميدي بالاخره راهش را ميگيردو ميرود. هيچ چيز بدي ماندگار نيست. + حال عموميمان خوب است اما ميشه برامون دعا كنيد، با دعاي شما حال خوب ما خوبتر خواهد شد. پ.ي: عنوان پست، عنواني از اشعار سهراب سپهري ![]()
[ دوشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 11:58 ] [ ]
[ ]
باز هم هواي پاييزي، نميدانم فصل رنگارنگ پاييز چه خاصيتي دارد كه براي به
رخ كشيدن خاطرهها هيچ بهانهاي نميخواهد. شايد يك موسيقي آشنا يك عكس
رنگ رو رفته قديمي يا حتي يك عطر تو را به دورتر بكشاند اما تمام روزهاي
پاييزي تو را به گذشتهها ميكشاند و بهانهاي ميشود تا از عمق پستوهاي
ذهنت راهي به افق گذشتههاي دور بازكني. حضورش بهانهاي ميشود براي ورود
به عمق روياها، روزهاي تلخ و شيرين گذشته، خشخش برگهاي پاييزي در زير پاي
عابران ناله ميكنند و تو را نويد ميدهند كه جواني را دريابي، پاييز
ميايد همراه با ابرهاي سياهي كه عاشقانه به گريه مينشيند... با اينكه هنوز براي بزرگ شدن حالا حالا وقت داري، با اينكه هنوز ميتواني مثل يك كودك واقعي رفتار كني، يا حتي مختاري از روي بچگي حرفها و رفتارهاي كودكانهتري داشته باشي، يا حتي لجبازيهاي كودكانهات گاهي آنقدر ناشيانه عمل ميكند كه من در عمق چشمان سياهت تمام خاطرات تجربه نكردهام را مرور ميكنم. اما تو با تمام خُرديت فرصتها را براي نشان دادن قلب بزرگت از دست نميدهي. مامان براي دانيالم از اين عروسكايي كه به كيفم آويزون كردم ميخري كه من بهش بدم آخه يه جوري به من گفت منم از اين عروسكا ميخوام كه دلم براش سوخت ميخواستم براي خودمو بهش بدم اما قبول نكرد. وقتي ازش خواستم كنار يكي از همكلاسياش تو صف بايسته بي صدا به حرفم گوش ميكنه اما توي راه برگشت ميگه: ماماني اون بچهاي كه به من گفتي كنارش بايستم اصلا بچه خوبي نيست اما من نخواستم جلوش بگم چون ممكنه ناراحت بشه اما ديگه نميرم پيشش. یا حتی وقتی با دست های کوچکت اصرار میکنی که جور کیسه خرید را بکشی و اعتراضم در تو کارگر نیست چرا که پیری مرا دوست نداری. پي.ن: در روايت جاي خالي سلوچ، چهره زشت و خشن زندگي بيش از پيش آشكار است، نابرادري دو برادر، جاي خالي يك پدر، توهم يك مادر زجر يك دختر شايد هم يك خواهر. زندگي سرشار از رنج و مرارت خانوادهاي روستايي اما دست برنداشتن از تلاش مادر براي پيوند زدن تكههاي شكستهي خانواده. ![]() قدمت این عكس به دوران جاهلیت مهد کودک برمیگرده |:
[ یکشنبه سوم آذر ۱۳۹۲ ] [ 18:5 ] [ ]
[ ]
|
|