مرد کوچک من بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام
|
سلام به همه دوستان عزيزتر از جانمان، اميدوارم كه حالتان خوب و خوش باشد و به لطف خدا هيچ كسالتي هم در وجود مباركتان رخنه نكند و هميشه با تن سالم سر خانه و زندگيتان باشيد، راستش را بخواهيد من كه هنوز كاملا بهبودي را درنيافتم، سرگيجه، حالت تهوع و خستگي هنوز دست از سرمان برنداشته و هرزگاهي يه زهرچشمي ميگيرد، تا هوايش را داشته باشيم، اينه كه خيلي دست و دلم به وبلاگ و وبلاگ خواني نميرود، از آن طرف گوگل ريدرمان هم نشان داده نميشود نميدانيم كي آپ كرده كي نكرده و اينه كه كلا از وضعيت دوستان بي اطلاعيم، علي اي حال يه درخواست دارم اگر كسي خدايي ناكرده شرايط مشابه بيماري مرا داشته بگويد براي بهتر شدن به چه كاري دست زده تا ماهم همان كار را براي بهبودي كامل انجام دهيم. راستش اين روزها كه اتفاق خاصي نميافتد، و زمان كما فيالسابق در گذر است، مرد كوچك هم همچنان دارد دوران نقاهت را طي ميكند، مشغول سواد آموزي است و براي نوشتن تكاليف مهد كودكش جان مرا به لب ميرساند، بيشتر از هر زمان ديگري لجبازي ميكند، بداخلاقي و غرغر دست از سرش برنميدارد، بدغذايي بيشتر از قبل برايمان شاخ و شانه ميكشد، منم به خاطر شرايط بد بيماري كمي بي حوصله شدهام بنابراين بيشتر از قبل كلاهمان توهم ميرود؛ من با اصرار ميخواهم حرف خودم را به كرسي بنشانم و ايشان هم با انكار ميخواهد كه روي حرف خودش پافشاري ميكند. علاقه عجيبي به دوران طفوليت خود پيدا كرده و روزي بينهايت بار از من ميخواهد كه خاطرات نوزاديش و بعدش را برايش بازگوو كنم و اونم ته دلش قنج برود و ميگه: خدا چرا منو بزرگ كرده من دلم ميخواد كوچولو باشم،نه كه الان خيلي بزرگه از اون لحاظ ميگه. فعلا تا بعد! برچسبها: بيماري [ یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ ] [ 8:28 ] [ ]
[ ]
|
|