|
مرد کوچک من بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام
|
رودخانهاي پر آب، جنگلي انبوه، زميني خيس و باران خورده، عطر بهار نارنج،
حيواناتي اهلي و بازيگوش، گلهاي رز همسايه با گلدانهاي قرمز و صورتي
شمعداني، وزش نسيم خنك باد، مه غليظ كوهستان، ساحل خروشان دريا، و خانهاي
روستايي كه انباشته از سادگي بود بيصبرانه انتظارمان را ميكشيد، تا دو
روزي را ميهمان طبيعت باشيم. افسونگري طبيعت به غايت خود ميرسد وقتي جاده پرپيچ و خم اسالم را به مقصد خلخال ميپيمايي، انبوه درختان جنگل را كه پشت سر ميگذراري، دريايي از مه را ميشكافي تا با پاي در دشتي بگذاري كه تكهاي جا مانده از بهشت در روي زمين است. گره خوردن آفتاب و باران؛ فريبندگي و زيبايي به حد كمال ميرسد و تو متحيري از اين همه سخاوت، از اين همه پيشكشي طبيعت و زيباييهاي كه هر لحظه از گوشه و كنارش رخ مينمايد و تو غرق رويايي اين همه مواهب الهي كه به طرز شگفت انگيزي كنار هم چيده شده است تا تو را به بهشت وعده داده شده رهنمون باشد. سفرمان اگرچه كوتاه بود اما انرژي حاص از آن براي چند هفتهاي كفايت اين زندگي شهري و ماشيني را ميكند. نبض طبيعت كه در دستان تو باشد نفس كشيدن كار سختي نخواهد بود. ![]() اينجا در بدو ورود سپهر با ديدن اين همه موجود زنده به وجد اومده، ![]() صداي آب اين رودخونه واقعا آرامش بخشه، شبا موقع خواب درست عينه يك لالايي بودم، از گوش كردن و نگاه كردنش خسته نميشدم ![]() عطر اين گلها تفديم به همه شما ![]() اين همسفراي كوچولو هم درست عينه خودم از اين ديدن اين رودخونه خوشحال و سرحال شدن ++ براي ديدن بقيه عكسها لطفا به ادامه مطلب مراجعه شود، نخواستم خيلي شلوغ بشه اين صفحه
ادامه مطلب [ دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 8:37 ] [ ]
[ ]
اولين بار دو سالش بود نمايشگاه كتاب رو با نمايشهاي خاله شادونه و عمه
گلاب تجربه كرد و بعد از اون سال تا به بيست و ششمين نمايشگاه بينالمللي
كتاب تهران ديگه فرصتي نشد كه بخواد از نزديك با اين اقيانوس بيكران
دانايي آشنا بشه يا شايدم ما بهعنوان والدين هر بار به بهانههاي مختلف از
رفتن سرباز زديم؛ تا امسال كه برنامهريزي رفتن به نمايشگاه از چند روز
چيده شد و روز پنجشنبه صبح با يه بطري آب و يه كيف (البته نه پر پول) راهي
شديم، اصلا فكرش رو نميكرد كه تا اين حد شلوغ پلوغ باشه كه مجبور به تحمل
ديدن اين همه آدماي مختلف در حالتها و چهرههاي متفاوت باشه بخصوص كه بايد
كلي راه رو هم براي رسيدن به غرفههاي مخصوص كودك و نوجوان طي ميكرديم و
گرمي هوا و رفتن مسير سربالايي براي رسيدن و ازدحام جمعيت رو هم نميشه
ناديده گرفت. ورودمون به غرفه در همون ابتدا با خريد يك كتاب هوش همراه بود
و بعدم با خريد مجموعه آموزش نقاشي سنا، يك كتاب از شاهنامه (داستان زال و
سيمرغ كه چون خودم قبلن براش تعريف كرده بود همشو يادش بود) چند جلد از
داستانهاي كليله و دمنه، يك كتاب مارشناسي (از شما چه پنهان به زور تحملش
ميكنم نگاش كه ميكنم چندشم ميشه) ادامه پيدا كرد، هرچند از ديد من بيشتر
كتابهايي كه موجود بود يا براي رده سني خيلي بالاتر بوده (نوجوان) يا خيلي
پايينتر (خردسال) مثلا براي پيدا كردن كتابي كه بتونه اطلاعاتي در مورد
دايناسورها و حيوانات ماقبل تاريخ داشته باشه كه كتاب قابل توجهي نبود يا
شايدم شلوغي و كلافگي آن طور كه بايد وشايد اجازه گشتن رو نميداد. سپهر از
جاهاي خيلي شلوغ خوشش نمياد براي همين به محض پيدا كردن مجوعه طراحي "سنا" و
خريد همون چند تا كتاب كه اونم سه ساعتي طول كشيد خيلي زود با مترو به
خونه برگشتيم. با اينكه به خواب بعدازظهر عادت نداره اما اون روز سه ساعت
بي وقفه خوابيد از خستگي بيهوش بيهوش بود. + واقعا نميدونم كيفيت نمايشگاهي كه بر پا ميشه در خور اين همه كميتي كه بهش هجوم ميارن هست يا نه؟
[ شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 19:35 ] [ ]
[ ]
علاقه وافر سپهر به حيوانات معمولا باعث ميشه كه پاي ثابتي براي بازديد از
موزه حيات وحش دارآباد، باغ وحش پارك ارم باشيم و اخيرن با افتتاح باغ
پرندگان لويزان وسوسه بازديد از اين مجموعه از حيات وحش هم به دغدغههاي
مردكوچك اضافه ميشه؛ جمعه گذشته با اقدام خيرخواهانه آقاي پدر مواجه شديم و
در كسري از ثانيه خودمون رو نزديك درب ورودي ميبينم كه علاوه بر صف عريض و
طويلش طبق معمول با نبود پاركينگ هم رو به رو شديم. با چهكنم چه كنم آقاي
پدر و لب و لوچه آويزون سپهر سر از حيات وحش پارك ارم درآورديم كه البته
براي مردكوچك بد نشد، هم پرندهها رو ديد هم حيوانات مختلف از خرندگان و
چرندگان و اهلي و غيراهلي. عكسهايي كه ميبيند ميتونه ادعاي منو براي
خوشحالي سپهر ثابت كنه. ![]() آهو حتي ميتونه يك سپهر باشه نكته جالب اين گردش خانوادگي اينه كه ضمن چرخيدن دو الي سه ساعته، ديدن عكسالعملهاي مختلف حيوانات و واكنشهاي هيجان انگيز سپهر در طول بازيد بايد به اندازه دو الي سه هفته براش حرف بزنم و خيالبافياشو جمع كنم. ماماني من اگه جانوار شناس شدم ميخوام طاووس بيارم تو خونه نگه دارم. ميشه هم جانور شناس بشم هم باستان شناس؟؟؟ ماماني چرا اون ببره همش راه ميرفت و خودش به شيشه ميزد (فك كنم از ديدن اون همه آدميزاد به دچار شوك عصبي شده بود) ماماني چرا اون طاووس سفيده چشماشو ميبست؟ (فك كنم مريض شده) اِاِاِ ماماني سنجابا رو ديدي چقدر ناز بودن؟ تو بيشتر از همه از كدوم حيوون خوشت اومده بود؟ (سنجاب) من كه سوار اسب شدن اصلا نترسيدم. و.... در حالي داره اين سئوال و جواب رو رديف ميكنه كه چشماي من بدجوري سنگين شدن و حتي براي يك ثانيه هم نميشه كه باز بمونن خوب انتظار ندارين كه جوابايي كه بهش ميدم هوشيارانه و عقلاني باشه (راستش اصلا نميدونم كه چي ميگفتم. سپهر ميگه: ماماني ديگه داري چرت و پرت ميگيا بگير بخواااب. شب بخير! + سپهر براي روز مادر چي ميخواي براي مادرت بخري؟ سپهر: خب اول تو بگوو براي روز بچه چي برام ميخري! +
هيچ وقت هوس نكنيد كه پسر بچه/ دختربچه 6-7 ساله رو خودتون تنهايي جا ب
جاكنيد نتيجهاش ميشه كمر درد شديدي كه اين روزا ديگه نه دست و پنجهاي
مونده براي نرم كردن و نه جگري براي به دندان گزيدن. يا بيدارش كنيد يااز
پدر بچه كمك بگيريد لدفن!
جكي و جيل رو يادتونه؟ ![]() ابهت آسمان ![]() كواك كواك ![]() استادان اودووي! هه هه هه ![]() و اينم يكي ديگه ![]() سواركاري بهش مياد مگه نه؟ ![]() ابهتش رو حتي وقتي پشتش رو بهت كرده ميتوني ببيني ![]() خيره به آيندهاي دور دست
[ یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 20:9 ] [ ]
[ ]
با خودم گفتم اون پست رو هرچي كه هست زودتر جمعش كنم و بذارم مثل بقيه حرف
به دست فراموشي سپرده بشه و اينكه چقدر خوبه كه آدم ميتونه فراموشكار باشه
جداي از هر ضرري كه شايد فراموشي داشته باشه يك حسن خيلي بزرگ داره واين
اونه كه با فراموش زندگي زودتر به روال عادي خودش برميگرده. امسال يه كلاس اولي دارم اونم يه كلاس اولي فوقالعاده حساس، با احساس و عاطفي كه از حالا دلش براي مربي پيشدبستانيش تنگ شده، همين طور براي دوستاش و اصرار داره كه تو مدرسهاي ثبت نام بشه كه حداقل يكي از بچههاي كلاسشون باشه. (ولي خب بعيد ميدونم كه عملي بشه بايد با تمام دوران مهد و پيش دبستاني و با دوستايي كه تو اين دوره داشته خداحافظي كنه و با اطمينان قدم به دنيا جديدي از علم و آگاهي بذاره) البته قضيه ثبت نام براي مدرسه و پيدا كردنش با توجه به شرايط كاري و زماني و اقتصادي خودش يه بحث جداگانه رو ميطلبه كه در حال حاضر از اين بحث خارجه و ايشالا سر ي فرصت مناسب. چند روز پيش وقتي داره داستان مهدشو برام تعريف ميكنه ميگه ماماني امروز مهديار گفت: اگه از پيش دبستاني بريم من دلم براي خاله شيرين تنگ ميشه، بعدش گريه كرد، بچههاي ديگه هم گريه كردن؛ اما من گريه نكردما ولي گلوم درد گرفت. متوجه شدم اين گلو دردش به خاطر بغضيه كه تلاش كرده بود جلوي همكلاسياش بروز نده و اشكاش رو گونههاش نريزه و حالا با تعريف كردن براي من و ا ينكه دلش ميخواد بازم مربيشو ببينه، هرچند ميدونم كه وقتي درگير مدرسه و دوستاي جديد بشه حال و هواش هم متناسب با شرايط خاص مدرسه تغيير پيدا ميكنه. اما حس كردم يه جورايي از تغييراتي كه قراره رخ بده، دوري از دوستاش، پيدا كردن دوستاي جديد، معلم جديدو... نگرانه و اينكه به قول خودش من از روي قياقه بچهها ميفهمم كدومشون خوبن كدوم نيستن (شما بخونيد حس ششم خودمون) وقتي باهم صحبت ميكرديم گفتم جدا شدن از كسايي كه دوسشون داريم سخته اما به معني فراموش كردن اونا نيست، بايد يادت باشه هميشه از كسايي كه برامون زحمت كشيدن و چيزاي خوبي يادمون دادن ازشون تشكر كنيم منم دلم براي معلماي قديميم تنگ شده اما هيچ كدومشون رو يادم نرفته و هميشه توي دلم براي همهشون دعا ميكنم كه سالم و سلامت باشند. ازم قول گرفته كه وقتي مدرسه ميره بعضي وقتا باهم براي ديدن مربيش هم بريم. اين روزا درختان توت حسابي وفور نعمت دارن و شاخههاشون ماشالا سنگين و سربه زيره، سپهر هم كه عاشق "توت" چند روز پيش تو كوچه در حالي كه براي چيدن توت از درختا داره تلاش سنگيني از خودش نشون ميده و اما با مقاومت سنگينتر من متوجه ميشه ميگه: ماماني تو رو خدا هر كاري ميكني بكن ولي "حرص نخور باشه" + وقتي قراره يك مادر و يك همسر باشي بايد بايد مقاوم باشي مثل كوه، لطيف باشي مثل باران، مهربان باشي مثل خورشيد، بزرگ باشي مثل دريا، زلال باشي مثل اشك. روز مادر بر همه مادران عزيز مبارك و فرخنده باد. ++ روز معلم هم با تنها يك روز فاصله از روز مادر در راهه، اين روز عزيز و به همه معلمان بخصوص معلماني كه اول از همه مادرند تبريك ميگم، دوستان عزيزم "يارمهربانم، يك لحظه تامل، محبوبه مامان رها گلي، فاطمه جان مامان اشكان عزيزم، درياي نازنينم مامان نازگل، صفورا جان مامان مهديس و محمدراستين، يلدا نگار عزيزم، خانم معلم بندري باذوق و نانوشتههاي يك انسان همين طور رهاي عزيزم، برايتان دنيا دنيا شادي و آرامش هم در كار و هم در زندگي آرزو ميكنم.
[ سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 18:31 ] [ ]
[ ]
[ شنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 17:56 ] [ ]
[ ]
حجمي از دوندگيهاي كاري، حساسيت و
آلرژي بهاري به همراه حل شدن در سرماخوردگي نابهنگام بهاري همراه با بسته
كامل مخلفاتش و قطعي نت پس و پيش دلايلي بودن كه منو از پشت ميزنشيني براي
امر نتگردي باز داشتن و به جاي آن مقادير زيادي از عوارض بيحوصلگي،
بهانهجويي، بيخبري را به من تزريق نمودن كه چارهاي جز تحمل نبود تا
دورهاش به سرآيد و باز با شرايط قبلي خودمان برگرديم.
سعي كردم حاشيههاي پست قبل كه همراه با
مقدار متنهابهي دلواپسي و زلزلهزدگي همراه بود را به لطف و ياري اوستا
كريم به دست فراموشي بسپارم و يادم نرود كه هميشه و همهجا كسي هست كه بهتر
و بيشتر از هر كسي ميتواند ياريرسان من و خانوادهام باشد و با اين
اميد آسمان ذهنم را هيچگاه درگير تشويش سونامي فكري نكنم. به لطف مهرباني بهار و همت مادري كه من
باشم براي اينكه هم از روزهاي بهاري فيض بيشتري ببريم و هم اينكه مرد كوچك
وقت بيشتري براي تمرين دوچرخه سواري داشته باشه، عصرهايي كه حوصله، وقت،
انرژي، شام شب، بهم اجازه بده با سپهر راهي ميدون نزديك خونه ميشيم، چند روز پيش از طرف مهدكودك رفته بودن
بولينگ عبدو، روز بعد وقتي كه داريم با هم به طرف مهدكودك ميريم ميگه:
ماماني وقتي تو اتوبوس بوديم همه مردم مارو نگاه ميكردن و برامون دست تكون
ميدادن! گفتم چون اون آدما يه روزي مثل شما كوچولو بودن با ديدن شما ياد
بچگيهاي خودشون افتادن و روزهايي كه مثل الان تو با دوستاشون و معلماشون
ميرفتن اردو و دلشون براي اون روزا تنگ شده، تو هم وقتي كه بزرگ بشي دلت
براي اين روزا تنگ ميشه. به نظرم خاطرات دوران بچگي ميتونه فصل مشترك همه
آدم بزرگا باشه كه با غوطه ور شدن تو خاطرات اون دوران هرچند كوتاه از
دنياي رو به زوال بزرگسالي فاصه ميگيرن طبق محاسبهها جدول چيني من تو سال بز به
دنيا اومدم و سپهر هم تو سال سگ، حال نميدونم براي اينكه برتري خودش رو
نشون بده يا محبت شو ميخواد به رخ من بكشه ميگه: ماماني من بايد از تو
مراقبت كنم چون تو بزي و من سگ! صبح آدينهمون معمولا به اتو كاري و آماده
شدن براي يك هفته پركار ميگذره، همين طور كه دارم پيراهنهاي آقاي پدر رو
اتو ميزنم سپهر دوباره مياد كنارم و ميگه ماماني يه بار نشد بابايي خودش
لباساشو اتو بزنه، همش تو بايد براش انجام بدي، "به سپهر گفتم: من هيچ وقت از اينكه اين
كارو انجام بدم خسته نميشم، مگه وقتي لباسهاي تو رو اتو ميكنم يا وقتي
براي تو غذايي كه دوست داري رو ميپزم بايد خسته بشم؟ چون دوستون دارم اين
كارا برام خيلي شيرينه تو هم وقتي بزرگ بشي ميفهمي هركسي رو كه دوست داشته
باشي كار كردن براش خسته كننده نيست!" ++ اي كساني كه نبودنم را يادآوردي كردديد مهرتان در پاي دلم امضا شده است.
[ یکشنبه یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 20:0 ] [ ]
[ ]
|
|