مرد کوچک من بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام
|
انگاري زمان متوقف شده و منم تو چنگالهاي قوي و شونههاي ستبرش اسير؛ برخلاف هميشه كه براي رفتن درنگ نميكرد اين دفعه داشت حسابي خستگي در ميكرد، توي اون لحظات هيچي غير از سلامتي نه تنها براي خودم بلكه براي همه همه و باز هم همه از خدا هيچي نخواستم، اين كه يك هفته روزهايي رو مثل يه زلزله طبيعي تجربه كرده باشي و اين روزها هم مشغول سپري كردن پس لرزههاش باشي چندان رمقي براي سر زدن به اين خونه برام باقي نذاشته بود. تمام علائم سرماخوردگي و آنفولانزا باهم در من و سپهر ظاهر شده بود و تا جايي كه در توان داشت برامون خط و نشون كشيد كه اين تو بميري از اون تو بميريا نيست و حالا حالاها بايد رستون رو بكشم كه يه وقتي هوا ورتون نداره، ما هم كه ديديم نه، ظاهرا هوا خيلي پسه شروع كرديم به قسم و ايه كه جون عزيزت بالا غيرتا ديگه بي خيال ما شو؛ هرچي ميخواستيم نبينيم تو اين چند روزه ديدم و حسابي آب بندي شديم. اما نميدونم مزه سوپايي كه دم به دقيقه تو حلقش ريخته ميشد، يا ليوانهاي آب ليمو و پرتقالي كه هنوز خالي نشده دوباره پر ميشد به دهنش مزه كرده بود، يا شايدم استراحت كردن اجباري زير سرم، در هر صورت ما كه حريفش نشديم اما ظاهرا اون قرباني ديگهشو پيدا ميكنه و جول و پلاسشو از خونه ما برميداره تا يه جايي ديگه تو اين كلان شهر بي درو پيكر پهن كنه هرچند عواقبش به طور كامل به پايان نرسيده و عوارض داروهايي كه در اين مدت نوش جان كرديم و ميكنيم دامنگيرمان شده است! اما دو پرده متفاوت الحال از مرد كوچك خانه ما، روزهاي ابتداي بيماري كه من هنوز جاني براي پرستاري كردن داشتم در حاليكه كنارش نشسته بودم، اونم كنارم دراز كشيده بود دستم تو موهاش بود و داشتم براش خيلي آروم صحبت ميكردم تا شايد خواب به چشماش بياد، ميگه ماماني پيشه من نيا تو هم مريض ميشي. اما پرده دوم روزهايي كه داريم دوران نقاهت را طي ميكنيم در حالي كه خسته از بيماري و خانه نشيني دست به دامن سپهر شدم كه برام دعا كن شايد زودتر خوب بشم، ميگه نه برات دعا نميكنم خوب بشي چون اگه خوب بشي بايد منو بذاري مهد كودك! اميدوارم هميشه در پناه خدا تنتون سالم و دلتان شاد باشد! پ.ي1: ضرورت اين پست براي آگاهي دوستان با محبتي است كه حضور سبزشان هميشه در قلبمان جاريتست! به زودي با مطالب تازهتر و به روزتر برميگردم! [ چهارشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۰ ] [ 8:35 ] [ ]
[ ]
|
|