مرد کوچک من
بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام               
قالب وبلاگ
مامان، مهديار امروز تو مهدكودك موهامو كشيد، منم به خاله گفتم: خاله گفت: تو هم موهاشو بكش. بعدش منم موهاشو كشيدم.

اونم دست منو پيچوند، منم دستش و پيچوندم.

احتمالا از موقعي كه مهدشون به مكان جديد انتقال يافته بچه‌ها اونجا رو با رينگ بكس يا تشك كشتي اشتباه گرفتن و اينجور به جون هم افتادن! يا شايدم نحوه آموزش تو مكان جديد تغيير پيدا كرده و بيشتر به دفاع شخصي پرداخته ميشه تا آموزش مطلب علمي و شعر و كاردستي! حالا قراره به زودي يه جلسه با مربي مهد داشته باشم و تكليف خودمو با اين موضوع روشن كنم ببينم قراره يه نخبه علمي از مهدشون تحويل بگيرم يا يه گانگستر!!

ويرايش كارهاي مربوط به شركت رو داشتم تو خونه انجام ميدادم، از اونجايي كه مطالعه من حس كنجكاوي ايشون رو تقويت ميكنه بهش اجازه دادم پشت برگه‌ها يه نقاشي بكشه، قضيه از نظر من تمام شده بود اما فرداي اون روز ميگه: ماماني اون كاغذتو كه من روش نقاشي "شتر" كشيدم آقا دعوات نكرد؟ گفتم نه هنوز نديده. ميگه: پس بهش نشون نده بگوو در خونه باز بود باد برد.

پاورقي: منظور از آقا همون رئيس مي‌باشد.

در لينك زير منتظر ستاره‌هاتون هستم كه تو آسمون دوستيمون بكارين.

                                        

[ دوشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۰ ] [ 21:42 ] [ ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

آن روز من در میان اضطراب انتظار و ثانیه ها ایستادم... اشک هایم جاری شدند و با زمزمه اذان سکوت شکسته شد ...و امروز حسی در من پنهان است؛ مرور میکنم گذشته را؛ روزها، شبها و ثانیه هایش را... می رسم به یک خاطره به یک رویا و امروز شیرین‌تر میشود. کودکی آرام به من لبخند میزند.
بی شک ۶ مهر سال ۸۵ برای همیشه در دفتر ذهنم ماندگار خواهد بود.

خاطرات کودکی، مثل حساب پس انداز بلند مدت نویسنده هاست "گراهام گرين"
برچسب‌ها وب
امکانات وب