مرد کوچک من بالندگیت را مادرانه به نظاره نشسته ام
|
سلام، کم پیدا بودن این روزها چیزی جز
آماده شدن برای جشن تولد سپهر و گذراندن اون و بعدش آماده شدن نهایی برای
ورود به کلاس اول نبود, خواهر جون که نزدیک به بیست روز کنارمون بود تو همه
این تشریفات همراهیمون میکرد هم با لبخند همبا ثبت این روزهای بی بازگشت
با لنز دوربین. رفتنش دلتنگی مون رو بیشتر میکنه. نميدونم مامان منم موقع مدرسه رفتن من كه بچه اولش بودم ذوق و شوقي در همين ابعاد داشت؟ (البته بهتره جملهمو اصلاح كنم و بگم همين قدر هيجان داشت؟ چون اشتياق يك مادر اونم براي بچه اولش هيچ وقت مثال زدني نيست.) بيشتر از 25 سال از كلاس اولي شدن من ميگذره و اگه دوران دانشگاه رو ناديده بگيرم حدود 17 سال هم از آخرين آموزش رسمي من در مدرسه ميگذره. هميشه حال و هواي روزهاي اول مهر برام خوشاينده، پاييز بوي مدرسه ميدهد، اينكه شهر دوباره زنده ميشود، اينكه كوچههاي مدرسه دوباره از خاطرههاي ريز و درشت لبريز ميشن، اينكه دوباره حرفهاي يواشكي و درگوشي دوستانه جون ميگيرند، بازار قهر و آشتيها دوباره داغ ميشه. پاييز بوي خاطره ميدهد، خاطراتي كه آدمهايش در سالهاي دور كودكي، نوجواني و جواني جا ماندهاند. پاييز بوي زنگ وزرشهايي دارد كه بارانهايي پاييزي تو را از رفتن به حياط بازميدارد و بايد روي نيمكتهاي قهوهاي و پر ازيادگاري كلاس گل يا پوچ بازي كني. اين روزها دوباره شهر از حجم زندگي پر شده است. هيچ مهري به اندازه اولين مهر مدرسه خاطرهانگيز نخواهد بود. هیجان روزهاي اول مهر در مغراستخوانمان ریشه دوانیده, اولين روز مدرسه خودمو كه يادم مياد، با مانتو و شلوار سورمهاي يا خاكستري و مقعنه چونهدار مشكي در حالي كه هيچ بكگراندي از حال و هواي مدرسه نداشتم همراه عمه كوچيکه راهي شدم، اشكم بيمحابا جاري بود تا چند روز، معلم كلاس اولم خانوم ملكي در عين حال كه زن مهربون و خونگرمي بود اما تحمل آبغورههاي منو تو كلاس نداشت و ميگفت: بچهها حتما پستونكش تو خونه جامونده كه گريه ميكنه. اين جمله و خنده ريز ريز بچههاي قدو نيم قد كلاس و غرور كودكانه من همههمه و باعث تا زودتر از تصور و حتي توانم با محيط جديد اخت بشم (شايد من از معدود كساني باشم كه قبل از مدرسه دوران كودكستان و آمادگي آن سالها را تجربه نكرده بودم همين ناآگاهي باعث آن شرايط برايم بود. تا اينكه كمكم و كمكم به اون جو عادت كردم با اينكه اسم اولين دوستم تو مدرسه اصلا خاطرم نيست اما كاملن اون صحنه يادمه كه با بغل دستيام كه روي يه نيمكت قهواي كندهكاري شده نشسته بوديم خنديدم و گفتم مياي باهم دوست بشيم و اين جوري بود اولين رابطه رسمي و دوستانه من شكل گرفت. درست برعكس من سپهر كه از اوان بسيار بسيار كودكي تا همين يكماه پيش هم در مهد كودك حضور داشت با درجه دكترا فارغالتحصيل شده و بيصبرانه براي ورود به مدرسه بيتابي ميكرد. اما مهر امسال خاصتر از سالهاي قبل برام رقم خورد، بعد از 25 سال تفاوتها كاملن نمايان بود، هيجانم وصف نشدني از حضور سپهر در كلاس اول. ذوق و شوق گرفتن لباس فرم مدرسه، اشتياقمون براي خريد لوازمالتحرير و كيف و كفش و از همه مهمتر حضور پررنگ آقاي پدر در كنارمون كه براي خريد كه كلن سليقه سپهر رو ناديده بگيرم و انگار براي خودمون خريد ميكنيم. خريد كيف و كفش و حتي جوراب و انتظار و انتظار و انتظار بالاخره روز سی ام شهریور 92 جشن شکوفه ها و دیدار با معلم و نشستن پشت نیمکتهای دو نفره به اين همه انتظار پايان داد و اكنون بايد دفتر روز شمار تحصيلي سپهر رو يكي يكي ورق بزنيم، اميدوارم صفحات سپيد اين دفتر چيزي جر موفقيت و پيشرفت به خودش نبينه. جالب بود به رسم مهد كودك معلمشون رو خاله صدا ميكرد وفتي بهش ايراد گرفتم گفت: خب چيكار كنم عادت كردم. اعتراف ميكنم كه سپهر ب خاطر سالها حضورش در مهد كودك كاملن براي ورود به مدرسه آمادگي داشت اصلا بهانهاي براي نرفتن نتراشيد بلكه با اشتياق وارد دنياي جديدي شد؛ اما من كه تا حدودي با اين دنياي ناشناخته آشنا هستم نميتونم دلهره و اضطرابم رو كتمان كنم.اينجا آغاز يك راه است، راهي با تمام آرزوها، اميدها دلواپسيها، شيطنتها، ديگر چيزي نميگويم و به تماشاي يك دنيا معصوميت و شادي و دانايي مينشينم. + شروع سال تحصيلي جديد رو به همه دانش آموزان و معلمان تبريك ميگم، بخصوص كلاس اوليا كه ميدونم يه دوره خيلي خاص از زندگيشون قراره شكل بگيره، موفقيت قرين راهتون باد. ++ خاطره زیبای تولدم با نوشته های عارف و شیدا و سکوت چشمه تکمیل شد, ممنونم و سپاس بیکران از شما +++ پنج شنبه ای که گذشت جشن تولد زود هنگان سپهر رو پشت سر گذاشتیم, پست بعدی قطعا مشروح تصویری این جشن خواهد بود. البته باید تا روز تولد صبر پیشه کنید. یه کلاس اولی واقعی تجربه اولین صف صبحگاهی
[ یکشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۲ ] [ 20:31 ] [ ]
[ ]
|
|